سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دو رکعت عاشقی

پنج شنبه 87/1/15 12:54 عصر| یا علی گفتیم و ... | نظر

میدونم سلام ثواب داره و عرف اینه که باید اول مقدمه چینی کنم اما چون فوری فوتی دارم پست میذارم زود میرم سر اصل مطلب . اصلاً فرصت ندارم مزه پرونی کنم یا با کلمات بازی کنم و کلاس کارو ببرم بالا . نهایتش اینه که خسته میشی و وبلاگ به نور رو جزو اون لیست وبلاگ اسقاطیا میذاری .ok. بریم سر اصل مطلب ....

یادمه تو ماه رمضون با یکی از رفقا میچتیدم ، میگفت چرا به روز نمیکینی ؟ گفتم عمراً ، دیگه خسته شدم . از نت ، از خودم ، از دوروبرم ، از.... دیگه نمیخوام بنویسم . دیگه نمیتونم بنویسم . دیگه.... نذاشت ادامه بدم . یه جمله گفت و آف شد . گفت : " تو به زودی مینویسی . به روز میکنی . چرا نمینویسی دو رکعت عاشقی رو چطور میخونن ؟ "....... گفتم از کجا اینو میگی ؟ من نمیدونم چطور میخونن . اصلاً من نمیخوام بنویسم . هی ..ی..ی ..ی..ی ....کجا میری ؟ چرا جوابمو نمیدی ؟ تو که منو نمیشناسی . به من میگن ناجا یه دنده وقتی میگم نمینویسم یعنی بای ی ی ی...

اون آف شد و نت منم همون روزا قطع شد و دیگه نه با اون نه با هیچکس دیگه نتونستم تو نت در ارتباط باشم . بگذریم از این که تو این مدت چی گذشت و چه اتفاقایی افتاد . اما با رفقا زدیم به دریا و رفتیم تو قلب محشر . تا امسال منو راهم نداده بودن برم کربلای شهدا رو ببینم. همیشه میگفتم با خودم : اگه شهدا دعوتم کنن میدونم چطوری جبران کنم . وقتی دعوتم کردن ، تو شرهانی ، همونجا که همیشه آرزوی دیدنش رو داشتم ، گفتم حالا که دعوتم کردین ، اگه ببینمتون مجنون میشم . بیهوش میشم . انقدر زجه میزنم تا منم با خودتون ببرین .... همون روز اذان مغرب شهدا جوابمو دادن . عجب شبی بود . من و تو و شهدا و یه دنیا عاشقی ...

انگار ماتم برده بود. نه زجه تونستم بزنم . نه بیهوش شدم . نه تونستم حرفای دلمو بزنم . نه..... فقط تونستم یه چفیه و یه تسبیح که سوغات مکه بود رو متبرک کنم . داشتم از این بی لیاقتیم ، از تو ذره ذره آب میشدم .... از بقیه معنویات اردو بگذریم که همه رو دیوونه کرد و کسی نمیتونست موقع برگشت دل بکنه . همه رفقای کربلایی ، بیدل برگشتن . " karbalayiaye mohremo pa berahne  حجتون مقبول ، زیارت قبول "

حالا امشب (چهارشنبه 14/1/87) اومدم به اون دوستی که تو ماه رمضون گفت دورکعت عاشقی رو تعریف کن ، به اون عزیزی که گفت شهادت لیاقت میخواد اسرار نکن ، به اون عزیزانی که تو سفر گفتن  بپایید با ظهور آفتاب نماز نخونین که قضاست .... بگم که دو رکعت عاشقی رو تو نماز مادر بزرگم دیدم . کسی رو که یه عمر باهاش زندگی کردم اما اصلاً هواسم نبود که ازش درس بگیرم . همونی که آمار نت رفتنای من رو میذاشت صبح ها کف دست مامان و بابا و لج منو در میاورد .اما امشب ازش شرمنده شدم .میدونی چرا ؟

مامان بزرگ مریض بود و به دستش سرم بسته بودیم . امشب ازم خاک تیمم خواست تا بتونه با آنژکتی که رو دستشه تیمم کنه . هر چی فکر کردم یادم نیومد پارچه ای رو که خاک توش گذاشته بودم کجاست . یهو دوزاریم افتاد که با اون چفیه و تسبیح، متبرک به پیکر شهید کرده بودمش و از اون موقع اصلاً هواسم بهش نبود که کنار گذاشتم . گفتم مامان بزرگ دیدی ؟ قسمت تو بود که اول ازش استفاده کنیا . دعا یادت  نره . بعد هی سر به سرش گذاشتم .  آوردم . هنوز ماجرای شهیدا رو براش تعریف نکرده بودم که دیدم چشماش داره اشک میگیره . تیمم که کرد زود پا شدم رفتم چفیه و تسبیحم آوردم دیدم این مامان بزرگ ما انگار حسابی اهل حال بوده و ما غافل بودیم .باور کن من و چند نفر دیگه که من بهشون ارادت خاصی دارم این چفیه رو دستمون گرفته بودیم و به سر و صورتمون زده بودیم واسه تبرک ، اما تنها کسی که همچین حالی بهش دست داد همین مامان بزرگم بود . میدونی چرا ؟ داشتم پا میشدم که یه دفعه مامان بزرگ گفت عجب عطری میاد ، تنم لرزید . برگشتم گفتم شوخی نکن بابا . چه عطری ؟ مامان بزرگ نمازتو بخون بویی نمیاد . منم دعا کن .... اما عجیب اسرار داشت که تو چرا حس نمیکنی عطر به این شادابی رو ؟ ایناهاش بگیر بو کن .

چفیه رو گرفت جلو صورتم . گفتم مامان بزرگ تو رو خدا راست میگی ؟ بگو عطر چیه ؟ گفت تو کل خونه عطر گل محمدی پیچیده . چطور شما نمیفهمین ؟ همینو که گفت بغضم ترکید و مامان بزرگ رو بغل کردم . گفتم دعام کن عزیز . به خدا شرمندتم . خاک بر سرم که من اونجا بودم و نفهمیدم اما تو اینجایی و .... آروم گفت ما تو فراق اینا پیر شدیم . آرزو به دلم موند که برم اونجا رو ببینم اما موهام سفید شد و قسمتم نشد. بعد نمازشو خوند و منم بهش نگاه میکردم . میدونست مدتیه که درد چشمام داره اذیتم میکنه . همون موقه هم درد داشتم . اما به روم نمیاوردم دیگه . بعد ، نمازی که نفهمیدم چطور و کجا اینطور نماز خوندن رو یاد گرفته بود ، دستاشو گرفت بالا و  دعا کرد . بعد دستشو کشد به همون چشمم که اون لحظه درد میکرد . گفت انشااله خدا شفا میده . تو خوب میشی..... این یعنی همون دو رکعت عاشقی .

بیداری ؟ یا هنوز مثل من بیچاره داری تو رویای پریدن سیر میکنی ؟ بیدار شو جوون . نیاز به رویا نیست . دورو برمون پر هستش از این نماز خونای عاشق . میبینی ؟